سلطان جنگل با چهار تا دندان نیش خنجری در برابر جانورهای بی سلاح.
بعضیها فکر می کنند اگر کسی آدمیزاد را با حیوانات مقایسه بکند، این کارش اهانت به اشرف مخلوقات خداست! ولی همین بعضیها اگر به یکیشان بگویید: «تو آدم شیر دلی هستی!» بدش که نمی آید، هیچ، خیلی هم به خودش می بالد.
حالا اگر از همین یکی از بعضیها بپرسید: «شیر چه کار می کند که شجاعت حساب می شود؟ بله؟ به جانورهای ضعیف تر از خودش که طبیعت به آنها پنجه های گاز انبری و دندانهای خنجری نداده است، حمله می کند و آنها را تکّه پاره می کند و می بلعد؟ این شجاعت است؟ این کار شیر چه فضیلتی دارد که شجاعت حساب بشود؟
خیال کنید من شیر هستم و سیصد چهارصد متری دنبال یک گلّه گوزن دویده ام، و به ضعیف ترین آنها که زور دویدنش برای نجاتش کافی نبوده است، چنگال بند کرده ام و چهارتا دندان بلند و سرنیزه ای ام را فرو کرده ام توی گلوش و نفسش را بند آورده ام و خونش را جاری کرده ام و مشغول صرف غذا شده ام. خوب، این کجاش شجاعت است و چه جور دلی می خواهد؟ دل شیر؟ نه خیر، آقا، به من بگویید «بزدل»، کمتر بدم می آید تا بگویید «شیر دل».
مقایسه ای که من در ذهن دارم، از این جور مقایسه ها نیست، که بگویم شجاع مثل شیر، ترسو مثل بز، مکّار مثل روباه، موذی مثل موش، با وفا مثل سگ، بی چشم و رو مثل گربه، زشت مثل میمون، احمق مثل خر، نجیب مثل اسب، و امثال اینها! نه خیر! مقایسه ای که من می خواهم بکنم، به شباهتهای جسمی و خُلقی حیوانات و آدمیزاد هیچ ربطی ندارد. برعکس، می خواهم از بعضی «بی شباهتی»های آدمیزاد و حیوانات حرف بزنم.
مثلاً همین شیر که هیچ شجاع هم نیست و موجود ابله تنه لش ضعیف کشی است، در جامعه ای زندگی می کند که قانونش این است که هرکس کارنکند، صاحب هیچ جیز نیست و باید از گرسنگی بمیرد. شما هیچوقت دیده اید یا شنیده اید که یک شیر بیاید چند تا بچّه شیر را جلو چشم پدرها و مادرهاشان تکّه پاره بکند و با این زهر چشم گرفتن، به همۀ شیرهای بیشه اعلام بکند که:
نه خیر، آقا، به من بگویید «بزدل»، کمتر بدم می آید تا بگویید «شیر دل».
«آهای، بدانید و آگاه باشید که این بیشه مال پدرِ پدرِ پدر بزرگ من بوده است که او هم آن را از پدر پدر پدربزگش به ارث برده بوده است. ارث سرمایه است، سرمایه هم مال من است. شما نمی توانید و حقّ ندارید مفت و مجانی توی این بیشه برای خودتان شکار بکنید و هرچی شکار می کنید، بخورید و حقّ قانونی صاحب ملک و صاحب سرمایه و ارباب و مدیر و رئیس و همه کارۀ بیشه را نپرادزید!»
و بعد که دید همه از ترس ساکت مانده اند، بگوید: «از امروز هرچی شکار کردید، می آورید اینجا به مأمورهای من که گوشها و دمشان قرمز است، تحویل می دهید. وقتی خواستید بروید، جیرۀ روزانه تان را می گیرید و می روید و دعایش را به جان من می کنید!»
نه خیر، همچین قراری را هیچ حیوانی قبول نمی کند! حیوانات فقط برده و نوکر و خدمتکار و کارمند شکم خودشان هستند!
حالا من به شرکتهای بزرگ نفتی و دارویی و بانکی و خدماتی و اسلحه سازی و غیره سازی و غیره بازی، کاری ندارم. بیاییم در دنیای متمدن آدمیزادی امروز فقط یک شرکت فروشگاه زنجیره ای را در نظر بگیریم که بیشتر اجناسش با مواد خام ارزان و دستمزد ناچیز در کشورهای جهان سوّم تهیه می شود، و صاحبهای اصلیش را هیچکس نمی بیند. همین شرکت اگر در یک سال سود خالصش از پانصد میلیون پوند کمتر باشد، مأمورهاش که گوشها و دمشان هم قرمز نیست، به رسم خوشخدمتی برای ارباب بیچاره شان آه و ناله سرمی دهند!
نه خیر، حیوان و آدمیزاد آب و آتشند. با هم قابل مقایسه نیستند!